موضوء اينه كه ساعت يكو خورده اى داشتم براى صحرى امروز پياز درست ميكردم(تاماكارونى درست كنم)
بعد مى خواستم قبل از اين كه پيازو باروغن سرخ كنم يزره بهش ليموترش بزنم اما ليموترش نداشتيم
خلاصه تصيميم گرفتم ابغوره به پيازم بزنم.
خلاصه
ابغوره رو زدمو پيازو سرخ كردمو ....
ديگه وقتش بود گوشتو بزنم، گوشتو اب گرفتم و انداختم تو ماهيتابه يدفه بخار كردو بعد دور گوشت اتيش گرفت0_0
منم پريدم عقب تا گوشت خاموش شد بازم شروع به كار كردمو اينا,,,
ماكارونى درست شد رفتم كه وسايل رو جمع كنم .وقتى داشتم روب رو ميزاشتم تو يخچال يدفه
با ابغوره روبه رو شدم :|باخودم گفتم:
پس اونى كه من تو پياز ريختم چى بود0______0؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
وقتى قوتى اون چيزى كه توى پياز ريختمو نگاه كرد از تعجب چشمام چهارتا شد00__00روى قوتى نوشته بود سركه سيب
قصه ى ما به پايان رسيد كلاغه به خونش نرسيد:|
همه ى داستانم كپى حقيقت بود:|